ساک ات را بستی
اما،
دلواپسی هایت
پیراهنی را تا نکرد!
موهایت را
آشفتگی شالی کلاه نشد!
در گیر و دار بغض،
چشم های تو
دست هایم را تکان میداد
تا بپاشَدمَ پشت سرت
روی جاده ای که را ه خود را می رفت.
خیالت تخت
خورشید که بخوابد
خیابان ها در من بیدار می شوند
من با تو
تو با من
فاصله که مارا نمی شنا سد.
نظرات شما عزیزان: